هانا هانا ، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 21 روز سن داره

هستي وهاناي مامان

آغاز شدنت مبارك

چه قشنگ است حس آغازي دوباره، و چه زيباست رسيدن دوباره به روز زيباي آغاز تنفس... و چه اندازه عجيب است ، روز ابتداي بودن! و چه اندازه شيرين است امروز... روز تولد... روز تو! روزي که تو آغاز شدي!                                                                         &...
19 بهمن 1391

هاناي قصه گو

ديشب موقع خواب مثل هرشب هستي كتاب داستان آورد كه براش بخونم راستش حس كتاب خوندن رو نداشتم براي همين به هستي پيشنهاددادم بخونه و ما گوش كنيم هستي بهانه آورد كه من حوصله ندارم من گفتم پس هانا قصه بگو ما گوش ميكنيم هانا اينجوري شروع كرد. يه كي بود يه كي نبود غیرِ خدا هيچي نبود يه زنبور بود يه تخم كردتخمش افتاد ورفت خونه خانم مرغه خانم مرغه گفت قُت قُتاز ....كه هستي منفجر شد البته هر كلمه كه هانا ميگفت هستي ميزد زير خنده براي همين هانا عصباني شد وگفت هستي ميگم نخن .هستي هم نميتونست خودش رو كنترل كنه وهانا هم قهر كرد وديگه نخوند خيلي دوست داشتم ادامش رو هم مي شنيدم براي همين تصميم گرفتم از امشب قصه گو ما هانا...
11 بهمن 1391

هاناي بامزه

تا حالا هانايي تو  فقط ناز  بودي چند روزي هست كه با مزه شدي .با مزگيت هم از اونجا شروع شد كه دايي محمد بهت گفت هاناي زيبا روكردي بهش وگفتي بامزه ام .خودم هم بهت ميگم ميخورمت خيلي خوشمزه اي اعتراض ميكني وميگي با مزه ام . قربونت برم  پنچشنبه كه ما كار داشتيم تو وهستي  موندين پيش خاله آزاده . خاله گفت با دوست ويانا كه اسمش فاطمه است داشتي بازي ميكردي كه فاطمه به خاله آزاده گفته سرم درد ميكنه حالم بده  هاناي عزيز تو رو كردي به فاطمه  وگفتي پ اشو برو آب بزن به صورتت خوب ميشي همه حُضار به قول خاله آزاده شاخ درآوردن. اون هفته هم كه كمي سرما خورده بودي وقتي زنگ ميزدم خو...
8 بهمن 1391
1