ديشب موقع خواب مثل هرشب هستي كتاب داستان آورد كه براش بخونم راستش حس كتاب خوندن رو نداشتم براي همين به هستي پيشنهاددادم بخونه و ما گوش كنيم هستي بهانه آورد كه من حوصله ندارم من گفتم پس هانا قصه بگو ما گوش ميكنيم هانا اينجوري شروع كرد. يه كي بود يه كي نبود غیرِ خدا هيچي نبود يه زنبور بود يه تخم كردتخمش افتاد ورفت خونه خانم مرغه خانم مرغه گفت قُت قُتاز ....كه هستي منفجر شد البته هر كلمه كه هانا ميگفت هستي ميزد زير خنده براي همين هانا عصباني شد وگفت هستي ميگم نخن .هستي هم نميتونست خودش رو كنترل كنه وهانا هم قهر كرد وديگه نخوند خيلي دوست داشتم ادامش رو هم مي شنيدم براي همين تصميم گرفتم از امشب قصه گو ما هانا...